💊کپسول زبان رسید
از همان سالهای اول مدرسه به صورت ناخواسته، یک حس تنفر در وجودم شکل گرفته بود. و هر چه به دوران راهنمایی نزدیکتر میشدم این حس بیشتر به ترس و هراس تبدیل میشد. حرفهای دختر خالهام را که از من چند سال بزرگتر بود و خیلی قبولش داشتم دائم در ذهن خودم مرور میکردم: “زبان خیلی سخته؛ اینقدر باید کلمه حفظ کنی که نگو؛ وای ! گرامر، پوستت کنده است.”
بالاخره سال 81 برخلاف میل باطنیام با زبان روبرو شدم ؛آنهم دو زبان خارجی مخوف! هیچ وقت از یادنمیبرم، روزهایی که روی یک نیمکت چوبی سه نفره، که صدای قرچ قرچ میداد، مینشستم و با وسواس تمام والبته همراه با دلهره هر چیزی را که آقای قاسمی_معلم زبان جوانی با محاسن کوتاه و عینکی گرد_روی تابلو مینوشت مو به مو داخل دفترم خوش خط، آن هم با چند رنگ مینوشتم. فکر میکردم با این کارها زبان یاد میگیرم. خیلی تلاش میکردم. چند مدل کتاب حل المسائل یا اصطلاحا “گام به گام” عربی و انگلیسی داشتم که یواشکی ازش استفاده میکردم تا بتوانم حداقل یک نمره آبرومندانه برای خودم دست و پا کنم. ولی هر چه بیشتر جلو میرفتم بیشتر به حرفهای دختر خالهام میرسیدم.
بعضی وقتها از خودم میپرسیدم: “کی زبانم خوب میشه؟ کی میتونم حرف بزنم؟ اینهایی که مینویسم، چه فایدهای دارد؟”.
یک وقتهایی هم که خیلی ناامید و عصبانی میشدم به آنهایی که زبان را وارد برنامه درسی مدارس کرده بودند، بد و بیرا ه میگفتم و در دلم این سوال را از آنها میپرسیدم:
“آخه زبان اصلا به چه دردی میخوره؟”
چندباری هم با هزار زحمت جرات کردم تعدادی از سوالاتم را از معلمهای زبان مدرسه بپرسم؛ ولی تقریبا در تمام موارد روبرو شدم با یک مشت جواب کلیشهای و تکراری مثل:
“بچه جون !زبان، همین مطالبه که توی دفترت مینویسی. دنبال چی میگردی؟ بشین مثل بچه آدم درست حفظشون کن! فردا توی امتحانات، برای ترجمه و تحلیل جملهها همش به کارت میاد. پس فردا هم که خواستی دانشگاه بری اگه همین ها را بلد نباشی کارت زاره!”.
حس میکردم دارند آدرس اشتباهی میدهند ولی چارهای نداشتم جز تحمل کردن و مخفی کردن ترس و نفرت.
اجازه بدهید در مورد شب امتحان و کابوسها و خوابهای ترسناک آن دیگر صحبتی نکنم! بالاخره با هر سختی که بود گذشت و گذشت تا دبیرستان هم مثل دوران راهنمایی با نمرههای ناپلئونی، تمام شد ولی چیزی عوض نشد. و با گذشت چند سال از به اصطلاح یادگیری زبان و یا بهتر بگویم دست وپنجه نرم کردن با غول زبان، تقریبا چیز قابل ذکری بدست نیاورده بودم، جز سرخوردگی و ناتوانی و یک مشت کلمه با تلفظ اشتباه و گرامرهای بریده بریده و به درد نخور و دفترهای لغت رنگارنگ که آنها هم به قول پدرم به درد گذاشتن بر سر کوزه میخورد.
با اینکه در کنکور هم زبان عربی و انگلیسی را صفر در صد زده بودم و اصلا دل خوشی از هیچکدام نداشتم، در عین تمام سختیها و شکستها و تمام کینه و نفرت های ناخواستهای که نسبت به زبان تجربه کرده بودم، ته قلبم مطمئن بودم که راهی برای زمین زدن این اژدهای دو سر وجود دارد، مخصوصا وقتی که دیدم چندتا از بچههای دانشگاه میتونستد با خارجیها خیلی راحت و روان صحبت کنند. من هم دوست داشتم مثل آنها با جهانگردها صحبت کنم. به همین خاطر چند باری در کلاسهای زبان آزاد که در آموزشگاهها برگزار میشد شرکت کردم. مدتی هم، به توصیه استادان و یا دوستان کتاب جدیدی را مطالعه میکردم؛ یا بستههای آموزشی تهیه میکردم تا شاید بتوانم گمشده خودم و پاسخ به سوالاتم را پیدا کنم. اما دریغا! هر قدر بیشتر تلاش میکردم، بیشتر دلزده میشدم.
هر بار که در کلاس دانشگاه تلاش میکردم دو سه جمله ناقابل به زبان بیاورم باعث خنده همه میشدم.یا کلا تلفظ خراب بود؛یا از لحاظ دستور زبان، جملهام روی هوا بود. اگر هم همه اینها درست بود لهجه مادریام، مثل روز روشن، خودنمایی می کرد. حسابش را بکنید !با لهجه اصفهانی به یک زبان غیر فارسی صحبت کنید! مثل قورمهای بود که بوی قیمه میداد. هر چه قدر تلاش میکردم، باز قواعد لعنتی را فراموش میکردم و تا ترجمه نمیکردم، معنی جملات را نمیتوانستم درک کنم، دقیقا شده بود یک کلاف صد سر. خسته شده بودم از اینکه دائم پیش این معلم و آن استاد سراغ یک کتاب و یا دوره آموزشی مفید را میگرفتم. حس میکردم یک مشکل ذهنی دارم.
یک روزی همانطور که در حال پرسه زدن در مرکز شهر بودمو طبق معمول دنبال چند کتاب گرامر جدید بودم، تا شاید بتوانم مرهمی تازه برای زخم دیرینه ی خودم پیدا کنم، تبلیغی صورتی رنگ، روی درب ورودی یک داروخانه از دور توجهام را به خودش جلب کرد!
-چی؟چی ..رسید!
نزدیکتر شدم تا بهتر ببینم.
-کپسول زبان رسید!کپسول چی؟ کپسول زبان!؟
“غیر ممکنه! مگه میشه؟! کپسول زبان!
کنجکاوی، من را به داخل داروخانهی بسیار بزرگ و شیک خیابان ولیعصر کشاند. یک نگاهی به اطراف انداختم و مستقیما رفتم سمت یکی از متصدیهای داروخانه که به نظر میآمد سرش از بقیه خلوت تر است. گلویم را صاف کردم و پرسیدم:
“عذر میخوام خانم؟ اون کپسولی که اونجا پشت شیشه تبلیغش رو زدید چیه؟”
خانم جوان از پشت عینکش به من نگاهی انداخت و با صدای آرامی جواب داد:
“این یه کپسول جادویه، بهت کمک میکنه که زبانهای خارجی رو بدون غلط و روون صحبت کنی. بدون اینکه سختیای بکشی”
من که انگار گمشده خودم را پیدا کرده بودم با صدای لرزان و لبریز از تعجب پرسیدم:
“منظورتون چیه از زبانهای خارجی؟”
“یعنی این کپسول برای هر زبانی که دوست داشته باشی، توی بازار موجوده!”
جالب بود برایم. کپسول حرف زدن به هر زبانی که دوست داشته باشید! وای خدای من! … غرق در افکارم بودم که صدای محکم مهر زدن خانم متصدی من را به خودم آورد و ادامه دادم:
“ببخشید که این سوال رو میپرسم، فقط … مطمئناید که جواب میده؟ منظورم اینه که، برای همه جواب میده؟”
خانم جوان همانطور که نسخهای را امضا میکرد، با صدای بلندتری گفت:
“بله جناب! برای همه! هفت هشت ماهیه که این کپسول را آوردیم، خیلی از زبانآموزهای آموزشگاهها و موسسههای زبان سطح شهر مشتریمون شدند، حتی از شهرهای دیگه هم سفارشهای زیادی داشتیم. من خودمم برای خواهرم مدام میبرم.”
من که دیگر دل توی دلم نبود، دستی به جیب خودم زدم تا از وجود کارت بانکیام مطمعن بشوم و با احتیاط پرسیدم:
“خب حالا قیمتش چنده؟”
“برای چه زبانی میخواستید؟”
با تپق گفتم: “ززز زبان ع ع عربی”
“قابل شما را نداره! هر قوطی دهتایی کپسول عربی میشه پونصد تومان!”
حس میکردم راه حل را پیدا کردهام. با اینکه داخل کارتم پول زیادی نداشتم ولی فوری یک بسته دهتایی خریدم و به سرعت خودم را به ایستگاه مترو رساندم و با شادی وصف ناپذیری سوار مترو شدم. برگشتم سمت خانه تا کپسول آرزوهایم را امتحان کنم. در راه زیر لب با خودم دائم صحبت میکردم:
” واقعا میشه منم قشنگ حرف بزنم؟ میشه از اشتباه حرف زدن خلاص بشم؟ میشه مثل خارجیها حرف بزنم؟ میشه…..”
در همین فکرها بودم که خودم را پشت در خانه خودمان دیدم. سریع کلید انداختم و در را باز کردم. ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود. همسرم روی کاناپه خوابش برده بود، بدون سر و صدا خیلی آرام، پاورچین پاورچین رفتم به سمت اتاق کارم در طبقه دوم. از شدت ذوق حتی لباسهایم را هم عوض نکردم. طبق دستورالعمل روی جعبه، یک کپسول خوردم. چند دقیقهای نگذشته بود که، دقیقا طبق آنچه که متصدی داروخانه به من گفته بود پیشانیام شروع به عرق کردن کرد. و احساس خواب سراغم آمد. همه جا انگار برایم نورانی شده بود و خنک. هیچ سختیای حس نمیکردم. همه چیز برایم به اندازه یک پر کاه شده بود برایم.
یک مرتبه خودم را دیدم که روبروی آینه قدی اتاقم دارم مثل بلبل به زبان عربی صحبت کنم! با لهجه غلیظ، دقیقا مثل عرب زبانها! باورم نمیشد. در مورد هر موضوعی که میخواستم میتوانستم صحبت کنم. با صدای خودم بازی میکردم، بلند حرف میزدم، یواش حرف میزدم، سرعت حرف زدنم را کم و زیاد میکردم. انگار زبان شده بود یک تکه موم نرم در کف دستم. صدای بلند و قهقههای بلند بلندم، همسرم را هراسان پشت در اتاقم کشاند. یک لحظه حس کردم صدای آرام چرخاندن کلید در قفل اتاقم آمد. که ناگهان صدای پر از ترس همسرم را شنیدم که میگوید:
” کی تو اتاقه؟ الان زنگ میزنم پلیس! اصلا تو مال کجایی؟ اومدی دزدی و تازه بلند بلند معلوم نیست با کی و با چه زبونی داری حرف میزنی! الآن شوهرم میاد و حسابت را میذاره کف دستت.”
اول نمیدانستم چه شده است. انگار راستی راستی خواب بودم. از اثر این کپسول جادویی من از بس قشنگ عربی حرف زده بودم که طفلی خانمم فکر کرده بود یک نفر وارد خانه شده است و اصلا صدای من را تشخیص نداده بود. نمیدانستم چکار کنم. هر چقدر تلاش کردم به فارسی چیزی بگویم نمیتوانستم. فقط عربی حرف میزدم. صدای شماره گرفتن همسرم را از پشت در میشنیدم، بیچاره داشت از ترس سکته میکرد . با هزار زحمت میز مطالعه ام را که پر بود از کتابهای آموزشی مختلف و واژهنامه های قطور و رنگارنگ، کشیدم نزدیک درب اتاق و روی میز ایستادم و شروع کردم کوبیدن شیشه بالایی، تا خودم را به همسرم نشان دهم و او مطمعن شود کسی توی اتاق نیست و از زنگ زدن به پلیس منصرف شود.
به محض اینکه من را از قاب شیشهای بالای در اتاق دید، سر جایش خشکش زد. بعد از چند لحظه در را با زحمت باز کرد. من سریع از بالای میز به پایین پریدم و بدون اینکه حرفی به زبان بیاورم، همانجا همسرم را در آغوش گرفتم. بدنش از ترس یخ کرده بود. با نوازش کردن تلاش کردم آرامَش کنم. بعد از چند دقیقه حالش بهتر شد. اینجا بود که خانمم با لبخند ملیحی پرسید:
“راستش را بگو، خودت بودی؟ خودت بودی عربی حرف میزدی؟”
زبانم به فارسی گفتن نمیچرخید. اصلا نمیتوانستم، فقط کلمات عربی و جملات عربی بود که روی زبانم قِل میخورد. خودم را جمع و جور کردم، تا شاید بتوانم با کلمات ساده و مشترک که بین فارسی و زبان عربی قصه را برایش بگویم، که یک دفعه صدایی از درون اتاق آمد. صدای زنگ یادآور گوشی همراهم بود. وای خدای من، وقت خوردن کپسول بعدی بود! ساعت سه و نیم شده بود. به یک باره اثر جادویی کپسول یک ساعته زبان، تمام شد! بله تمام! تنها کاری که توانستم بکنم با دستم به سمت جعبه خوش رنگ و لعاب کنار لپ تاپم اشاره کردم و از حال رفتم.
بعد از چند دقیقه، با شنیدن صدای نا منظم برخورد قاشق به لیوان آب قندی که توی دست خانمم بود، چشمهام را باز کردم. خانمم که نگرانتر ازچند دقیقه قبل به نظر میآمد زیر لب میگفت:
“نکنه خدایی نکرده افتاده تو کار خلاف؟”
توی دلم خندم گرفته بود ولی نای خندیدن نداشتم. یکی دو قلپ از لیوان سرکشیدم تا تونستم چشمهام را کامل باز کنم. تازه متوجه شدم اطرافم چه خبره. با صدای لرزان به خانمم گفتم:
“واقعا نمیدونم چی شد. فکر کنم از اثرات جانبی کپسول زبانه، یا شاید هم به خاطر زبانیه که من انتخاب کردم!”
خانمم طفلی پاک گیج شده بود. من با احتیاط پا شدم و یک کپسول دیگر خوردم و بعد از یک یا دو دقیقه باز تپش قلب و بالا رفتن درجه حرارت بدن، که متصدی داروخانه وعدهی آن را داده بود سراغم آمد و تقریبا بعد از یک ربع، آن قدرت جادویی برگشت. حالا من تند تند با لهجه غلیظ عربی برای خانمم بلبل زبانی میکردم. خیلی خوشحال بودم ولی خانمم بندهی خدا از بس من تند تند و روان صحبت میکردم نمیتوانست از حرفهای من سر در بیاورد با عصبانیت گفت:
“واقعا دیوانه شدی؟ منو هم دیوانه میکنی. دوتا کلمه فارسی بگو ببینم چته آخه؟”
بعد از یکی دو دقیقه که دید فایدهای نداره و من فقط دارم عربی حرف میزنم، درب اتاق را محکم به هم زد و رفت داخل آشپزخانه.
گذشت و گذشت تا روز سوم. قوطی کپسول را که از روی میزکارم برداشتم تا مثل روزهای قبل صحبت کنم، صدای ترسناکی شنیدم . یک بار دیگر قوطی کپسول زبان را آرام تکان دادم تا بفهمم چند کپسول دیگر توی قوطی باقی مانده است، ولی باز از داخل قوطی همان صدای ترسناک را شنیدم. با خودم گفتم:
“چی؟ نه نه نه…. امکان نداره! کی کپسولهای من را برداشته؟ کی؟ خانم….؟”
یادم اومد که خانمم اصلا خونه نیست. قوطی را که باز کردم دیدم یک کپسول دیگر بیشتر باقی نمانده! قوطی دهتایی بود، تقریبا برای سه روز. من هم آنقدر توانایی مالی نداشتم که هر هفته بتوانم یک ملیون صرف خرید کپسول زبان کنم. همینطور که غرق در افکار خودم بودم از اتاقم خارج شدم و غمناک روی کاناپه داخل اتاق نشیمن نشستم. شروع کردم به فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن. بعد از چند ساعت، فکری به ذهنم رسید. با فریاد گفتم:
“با دستای خودم توی خونه میسازمش. بله خودم! همین جا توی خانه اونم با قیمت پایین تر!”
قبل از هر چیزی باید به مواد تشکیل دهندهی آن پی میبردم. از فرصت استفاده کردم و بساطم را داخل آشپزخانه به دور از چشم همسرم پهن کردم و شروع کردم با انگشتانم تنها کپسول زبان باقیمانده را با دقت پاک کنم. پوسته کپسول سفت بود. با احتیاط آن را شستم. شبیه بلور براق بود. آرام آرام مواد داخل کپسول بلورین نمایان شد:
یک پودر سفید رنگ و یک چیز رنگین در بین آن. با دقت هر چه تمام، پوسته کپسول را شکستم. با ترس و لرز پودر سفید رنگ را چشیدم، بلورهای شکر بود. ولی یک چیز طلایی با طول کمتر از یک سانتیمتر، لابه لای آن خود نمایی میکرد. اصلا باورم نمیشد که کپسول زبان از یک چیز به این کوچکی و مهمی تشکیل شده باشد. با خودم گفتم:
“این دیگه چیه؟ چقدر هم درخشانه!”
به سمت بلورهای شکر با آرامی چندین بار دمیدم تا چیزی که داخل خودش پنهان کرده بود نمایان کند.
شاید باور نکنید! ولی یک کلمه طلایی با خطی زیبا از زیر پودر شکر پدیدار شد. تنها یک کلمه! بله یک کلمه!
تنها ماده تشکیل دهنده کپسول زبان همین تک کلمه بود.
به نظر شما اون کلمه چی بود؟
“واژهنامه؟”
“فیلم؟”
“داستان؟”
نه هیچ کدام اینها نبود.
کلمهی رمزی که در بین آن پودر شیرین جا خوش کرده بود چیزی نبود جز…………حب!!!!!!!
بله……….عشق!!!!
امکان نداره با ترس، هراس، نفرت، سوء ظن
و نگاه بد، زبانی را یاد گرفت، قبل از
هر چیزی باید عاشق و دلبسته شد.
و این بود سر آن کپسول جادویی زبان!
سعید اسحاقی یزدآبادی
دانشگاه تربیت مدرس تهران
زمستان98
حدیث عشق بیان کن
به هر زبان که تو دانی
زیبا نوشته ای عاشق…
عشقت مستدام استاد
28
قربان شما
31
سلام .بسیار جذاب و شیرین. فقط املای کلمه ” مطمئن ” صحیح است نه مطمعن
موفق و پیروز باشید.
32
سپاس از هدیه خوبتون
30